روایت تکان‌دهنده یک پناهجوی ایرانی

بهتربود بعنوان پیش مقدمه گفته می شد که دلیل اینکه این پناهجو یا سایر پناهجویان ایرانی مجبور به ترک ایران شدند چه بود؟

کشور مقدونیه اعلام کرده است که غیر از پناهجوهای سوری، عراقی و افغان به کسی مجوز داده نمی‌شود. ایرانی‌ها هم این حرف بهشان برخورده و دست به اعتصاب و اعتراض زده‌اند، آن‌ها می‌گویند ما گرسنه نیستیم اما می‌خواهیم زندگی بهتری داشته باشیم.
روزنامه بهار نوشته است: احتمالا دارد دست‌هایش را به هم می‌مالد که گرم شود چون منقطع و کوتاه می‌نویسد. چندین ساعت چشم‌هایم را به اسمش در تلگرام دوخته‌ام تا بالاخره جوابم را بدهد: «نمی خواستم باهات حرف بزنم. این چند روز همه در جواب شکایت‌هایم گفته‌اند می‌خواستی نروی، آن‌طرفی‌ها هم می‌گویند می‌خواستی نیایی. خلاصه اینجا سرگردان شده‌ایم
او را خیلی وقت است می‌شناسم و چند روز پیش وقتی باخبر شدم که سر از ترکیه و بعد هم یونان درآورده تا خودش را به اروپا برساند از تعجب خشکم زد. اینجا اوضاعش خیلی بد نبود، کار و کاسبی معمولی داشت اما زندگی خانوادگی خوبی نه. حالا دارد با من چت می‌کند، بین حرف‌هایش شکلک‌های خنده می‌فرستد، مخصوصا جاهایی که انگار حوصله گفتن ندارد. اولین چیزی که می‌پرسم این است: «اینترنت از کجا می‌آوری؟» و می‌فهمم که گویا در نقطه صفر مرزی بین یونان و مقدونیه دسترسی به اینترنت حتی با خط ایرانی به‌مراتب راحت‌تر از خود ایران است اما مشکل برق دارند. چندین‌بار با استرس می‌گوید که ممکن است گوشی‌اش خاموش شود. «در کل روز بیشتر از یک ربع نمی‌توانم گوشی‌ام را شارژ کنم. اینجا بعضی‌ها چادر زده‌اند، دولت یونان هم چادرهایی زده که انشعاب برق گرفته‌اند و تویشان پریز پیدا می‌شود، اما آن‌قدر جمعیت زیاد است و همه می‌خواهند وسایل برقی‌شان را شارژ کنند که با دعوا و دادوبیداد می‌شود ده دقیقه یا یک‌ربع از پریز استفاده کرد. همه این‌ها می‌گذرد اما یک چیزهایی شاید هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشود
می‌ترسم فراموش نکنم
برای یحیی هیچ‌چیز ترسناک‌تر از صبحی نیست که از خواب بیدار شده و دیده که چندین ایرانی دارند دهان همدیگر را می‌دوزند، درست چند روز بعد از اینکه فهمیده‌اند قرار نیست به ایرانی‌ها مجوز ورود داده شود و آن‌ها باید بازگردند. «با وحشت نگاهشان می‌کردم. باورم نمی‌شد که دارند دهانشان را می‌دوزند. از اول هم از آن‌ها خوشم نمیآمد یکی‌دو نفرشان خیلی قلدر بودند، اما حالا حسی که بهشان دارم ترس و دلسوزی و نگرانی با هم است. وقتی آن‌ها را می‌بینم احساس می‌کنم واقعا دیگر به بن‌بست خورده‌ایم. یکی از آن‌ها ادعا می‌کند در ایران محکوم به اعدام شده و نمی‌تواند بازگردد؛ همه می‌دانند که دروغ می‌گوید اما خب خسته شده. دیگر اعصاب ندارد.
انتخاب برای او بین مردن و رسیدن به اروپاست.» او از نزدیک به پنج نفری حرف می‌زند که با نخی سیاه‌رنگ لب‌هایشان را اوریب دوخته‌اند، نه چیزی می‌خورند، نه حرف می‌زنند. آن‌ها و چندین ایرانی دیگر روی ریل قطاری که به‌سمت قلب مقدونیه حرکت می‌کند نشسته‌‌اند و نمی‌گذارند قطارها رد شوند. این حرف‌ها باعث می‌شود به‌یاد درگیری چند ماه پیش پلیس مقدونیه با پناهجوها بیفتم و از او بخواهم مراقب خودش باشد. می‌گوید: «درباره آن دفعه شنیده‌ام، اما از وقتی من اینجا هستم یعنی در یک هفته گذشته درگیری بزرگی اتفاق نیفتاده. پلیس‌ها کاملا آماده‌اند، همه‌جا هم سیم خاردار کشیده‌اند، اما به مردم دست نمی‌زنند گاهی وقت‌ها به زور بعضی‌ها را بلند و مجبورشان می‌کنند به یک سمت دیگر بروند، اما این کار را کسانی می‌کنند که زور زیادی دارند و لازم نیست که درگیر شوند.» لاغر شده و میلی به غذا ندارد، هنوز فکر می‌کند کار درستی کرد که همه‌چیز را ول کرد و رفت یا... اما امیدی که به‌روزها و سال‌های آینده دارد باعث می‌شود یک لحظه هم به فکر بازگشت نیفتد. می‌گوید: «از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. با خودم می‌گویم بیست‌و‌هفت، هشت‌سال با انواع بدبختی‌ها زندگی کردم و از همه تو سری خوردم اگر بتوانم فقط 10 سال درست زندگی کنم برایم بس است. تنها چیزی که من را می‌ترساند این است که نتوانم چیزهایی را که اینجا دیده‌ام فراموش کنم، دلم می‌خواهد یک روز برسد که دیگر اینجا و حالا را یادم نیاید
پیش‌پاافتاده اما قیمتی
کشور مقدونیه اعلام کرده است که غیر از پناهجوهای سوری، عراقی و افغان به کسی مجوز داده نمی‌شود. آن‌ها می‌گویند ایرانی‌ها، بنگلادشی‌ها، هندی‌ها و غیره وضعیت جنگی ندارند و در زمره پناهجوهای اقتصادی دسته‌بندی می‌شوند و فعلا اولویت با پناهنده‌های گریخته از جنگ است. ایرانی‌ها هم این حرف بهشان برخورده و دست به اعتصاب و اعتراض زده‌اند، آن‌ها می‌گویند ما گرسنه نیستیم اما می‌خواهیم زندگی بهتری داشته باشیم. تجربه یحیی نشان می‌دهد که بعضی از ایرانی‌ها مخصوصا خانواده‌هایی که زن و بچه کوچک دارند یا پیرزن و پیرمرد همراهشان است، اگرچه با دنگ و فنگ فراوان اما بالاخره می‌توانند خودشان را به آن‌طرف برسانند، آن‌طرفی که تازه اول راه است و کلی از مسیر بالکان تا اروپا مانده. وقتی دیگران را با خودش مقایسه می‌کند کمی اعتمادبه‌نفس می‌گیرد. دوباره جملاتش کوتاه می‌شود: «وضع من خیلی هم بد نیست... بعضی‌ها اوضاعشان خیلی خراب است... مخصوصا زن‌های باردار. یک عالمه زن باردار دیده‌ام. سه تا ایرانی هم بینشان بود. بعضی‌ها شوهر هم ندارند. خیلی حالشان بد است. بقیه سعی می‌کنند مراقبشان باشند.» دیگر جوابم را نمی‌دهد، فکر می‌کنم حتما شارژ گوشی‌اش تمام‌شده اما بیست‌دقیقه بعد دوباره پیدایش می‌شود. معذرت می‌خواهد و می‌گوید دعوا بین چند نفر بالا گرفته و زده‌اند همدیگر را لت‌و‌پار کرده‌اند.
او هم حواسش رفته پی دعوای آن‌ها. چیزی که این روزها زیاد می‌بیند دعواست. «اعصاب همه خرد است. سر کوچک‌ترین چیزی با هم دعوا می‌کنند، مثلا دستمال کاغذی، آب معدنی، دمپایی و غیره. همه این‌ها می‌توانند باعث شوند که یک نفر روی یکی دیگر چاقو بکشد؛ مخصوصا کسانی که زن و بچه دارند. آن‌ها بیشتر استرس دارند و بیشتر دعوا می‌کنند، اما چون پلیس دخالت می‌کند و آن‌هایی را که بدجور دعوا می‌کنند با خودش می‌برد. تازگی‌ها محتاط شده‌اند.» خودش جزو خیال راحت‌هاست. با خودش غذای کافی برده و از همان اول سعی کرده که سرش توی کار خودش باشد. با چندتا از همشهری‌هایش مراقب هم هستند و کاری به کار کسی ندارند.
او حتی از اینکه مقدونیه اجازه ورود به او ندهند، نمی‌ترسد ومی‌گوید: «با چند قاچاقچی هماهنگ کرده‌ام که همین روزها منتقلم کنند یک جای دیگر؛ جایی که دیگر این بساط به ایرانی‌ها اجازه ورود ندادن وجود نداشته باشد و بتوانم خودم را به آلمان برسانم.» پشیمان است؟ نه. می‌گوید: «برای من که همه‌چیز را ول کرده‌ام و آمده‌ام پشیمانی معنی ندارد. بالاخره یک چیزی می‌شود. من پیه همه‌چیز را به تنم مالیده‌ام، بعضی‌ها پشیمان هستند. می‌خواهند بازگردند اما هزینه‌ای که کرده‌اند مانع می‌شود. البته عرب‌ها که از جنگ فرار کرده‌اند پشیمانی برایشان وجود ندارد، برای ایرانی‌هایی که تا رسیدن به‌همین‌جا نزدیک 15‌میلیون خرج کرده‌اند و باید 10میلیون دیگر هم هزینه کنند، اینجا یک جورهایی وسط راه است
طبق حرف‌های مسئولان مرزی مقدونیه روزانه نزدیک به سه‌هزار‌نفر از این مرز عبور می‌کنند. ترس آن‌ها از این است که آلمان روندش را در‌پذیرش پناهجوها تغییر دهد و به‌این ترتیب کسانی که وارد کشورش شده‌اند روی دستش بمانند، آن هم کشور کوچکی که نخست‌وزیرش می‌گوید جایی برای این همه پناهجو ندارد. به امید اینکه یحیی از رسیدنش به آلمان خبر بدهد با او خداحافظی می‌کنم و او با وعده فرستادن عکس از طرافش در اولین فرصت، دوباره نا‌پدید می‌شود. وقتی این‌ها را می‌نویسم هشت ساعت است که تلگرامش را چک نکرده، شاید قاچاق‌برها هوا را برای بردنش به‌جایی دیگر مناسب دیده‌اند، شاید هم هنوز نوبت استفاده از پریز برق بهش نرسیده، این‌ها حالت‌هایی هستند که ترجیح می‌دهم بهشان فکر کنم.