کوتاه و خواندنی
آلزایمر مادر 24دی-93
آلزایمر مادر 24دی-93
این داستان کوتاه که در یکی از
رسانه های رژیم ولایت فقیه بازتاب داده شده جالب وخواندنیست .چون اگر سرانگشتی
عملکرد 36 ساله ی حاکمان رژیم ولایت فقیه با قول و وعده های داده شده رهبران
ومسئولانش مرور شود که چگونه وارونه بوده
و ضررو زیان واسیب جدی مالی و اقتصادی و اجتماعی و...جانی وارد کرده است .آنقدر
سنگین و تحمل ناپذیر است که آدم ترجیح می دهد آلزایمر داشته باشد و به یاد نیاورد
.
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت
با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنبات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
…
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنهها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم: "آخه مادر من، شماداری آلزایمر میگیری همه چیزو فراموش میکنی!"
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست میگفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلبهای چروکیدهاش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنبات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بست رو باز کردی."
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه رو سریاش پاک کرد و گفت: "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنهها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم: "آخه مادر من، شماداری آلزایمر میگیری همه چیزو فراموش میکنی!"
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست میگفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلبهای چروکیدهاش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنبات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بست رو باز کردی."
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه رو سریاش پاک کرد و گفت: "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"
در این رابطه بی ربط نیست اشاره کنم قبل از ترک کشور
در مسجدختمی حضور داشتم که مربوط به پدر یک دوست نزدیکم بود . از قضا
کنار دوست قدیمی دیگرم در مسجد نشسته بودم که جلویش یک دوستش نشسته بود که پس از سالیان اقامت از المان
بازگشته بود.با اشاره با گوشه چشمش بمن گفت نگاه کن چه می گوید؟ سپس یواشکی زد بر روی
شانه ی دوستش و با حالت خنده خطاب به وی گفت . ردیف و میزونی . دوستش با حالت خنده
جواب داد بلی و توضیح داد آقاجان یا باید
بنوشی یا بکشی تانشئه باشی و بتوانی تحمل
کنی مثل آخوندی که سر منبره چه می گوید که بتوانی تحمل کنی .