تصاویر تمام دارایی یک خانواده 26مهر-93
درکشور سرشار ازنفت وگاز که 1000 میلیارددلار هزینه ی
جنگ موهبت ا لهی خانمسوز وایران ویران کن 8 ساله ی ایران وعراق شد وکم وبیش مشابه
این رقم هزینه ی برنامه ی هسته ای شده تا
که تحریم ها همراه با بحران اقتصادی وتورم وگرانی و فقر وبیکاری وشکاف طبقاتی
تحمیل شود . از سوی دیگر از صدر تاذیل در همه سطوح فساد ورشوه وراتت خواری واختلاس
و غارتگری وجود دارد . به ویژه هزینه های کلان به ارگان های سرکوبگرانه داخلی اختصاص
داده شده است وموازی آن هزینه ی سنگین اختصاص به سیاست صدور تروریسم و بحران و ارتجاع بر برون مرز داده شده تا داخله
گری درامور داخلی کشورهای منطقه و همسایه شود . همچنین حمایت مالی و تسلیحاتی از حزب الشیطان لبنان و
هم پیمان سوریه شود . همینطور با وجود کاخ های برافراشته در شمال تهران وخودروهای
خارجی میلیاردی بچه پولدار ها که این
روزها زبانزد همگان شده است . درعوض عملکرد وعده ی حکومت مستضعفان و پابرهنگان
خمینی شیاد وجانشین وی خامنه ای در مورد محرومان که 80% جمعیت کشوررا تشکیل می
دهند در گزارشی خلاصه شده که از سوی خبرگزاری دروغ پرداز پاسدارات فارس تهیه شده
که دربخش هایی از این گزارش چنین ۀمده است
. نمدی کهنه، روفرشی، میز و کمدهای شکسته و چند پشتی رنگ و رو رفته تمام سرمایه
یک خانواده سه نفره در یک چهار دیواری تاریک و نمور است. پیرمردی با لباسهای کهنه
و مندرسش که انگار سالهای سال رنگ آب را ندیده است در میان آن رختخواب کهنه و
کثیف، تن رنجور و بیمارش را ضعیف و رنجورتر نشان میداد.. عنکبوتها بر روی سقف چوبی
که تنها روزنه نورش هواکش کوچکی است که به خاطر جلوگیری از ورود سرما با نایلون
پوشیده شده است، مشغول تار بستن بودند تا تاریکی این فضای غم آلوده و پررنج کاک
لطفالله و همسرش آینه خانم را بیشتر و بیشتر کنند.. گرد و غبار
از در و دیوار اتاق میبارد، برای لحظهای دیدن این همه بدبختی به صورت یکجا در
این خانه حضور میزبان را از یادم میبرد...تنها وسایل گرمایشی آنها چراغی
نفتی رنگ و رو رفتهای است که در گوشه اتاق به زردی و البته با کمی دود در حال
سوختن است.
آینه خانم روی همین چراغ پخت و پز میکند و میگوید؛
"اگر احتیاج به حمام باشد روی همین چراغ آب گرم میکنیم و در همین اتاق هم
شستشو میکنیم". اشک در چشمان حلقه میبندد، لب به سخن میگشاید،
اما قبل از بیان هر کلامی سیل اشک امان از کفش میبرد و از بین چروکهای صورتش بر
روی لباسش جریان پیدا میکند.دستانش را به سختی به سمت صورتش میبرد
و در حالی که به سختی کلمات را در کنار هم میچیند تن ضعیف صدایش در گوشهایم میپیچید
و میگوید: بیش از پنج سال است شبها و روزهای سخت زندگیم را در این اتاق نمور و
تاریک به هم گره میزنم و این تکرار باز هم ادامه دارد.. آینه خانم نیز حال و روزی
بهتر از شوهرش ندارد، پیری، غم خودکشی فرزند، افسردگی فرزند دیگر و رنج سالها
زندگی تلخ همسر در رختخواب آن هم با این شرایط سخت و اتاق نمور، آنقدر بر شانههایش
فشار آورده است که کاملا از کمر تا شده است...
از آینه خانم میپرسم، چند سال است که با این شرایط
زندگی میکنید؟ اشک از آسمان چشمانش به زمین میغلطد و میگوید: هی خانم زندگی!؟آخر
به این شرایط مگر میشود زندگی گفت، با این پیرمرد مریض که بیش از 5 سال است رنگ
آسمان خدا را ندیده و تمام روزها و شبهایش را در این اتاق به یکدیگر پیوند میزند
و یا با این پسر مریض که تنها مونس شبهای تار من و پدر شده و حتی قادر به اداره
زندگی خود نیست...کاش هر سه میمردیم و خلاص میشدیم، اما انگار مرگ هم
با ما سر ناسازگاری دارد و به زندگی در این شرایط محکوم هستیم...
کاش کسانی پیدا میشدند و ما را از این همه بدبختی
نجات میدادند و حداقل سرپناهی که بشود نام آن را خانه گذاشت در اختیار من و شوهر
و پسر مریضم میگذاشتند تا بتوانیم در آن زندگی کنیم..شوهر بیچارهام بیش از پنج سال است
با همین شرایط سختی که میبینید اسیر این رختخواب شده است و شرایط نگهداری از او
با وجود اینکه خود مریضم، برایم سختتر و سختتر میشود...خداوند چهار پسر به ما داده است که
یکی از آنها به دلیل بدبختی و مشکلات خودکشی کرد و مرد.یکی از پسرهایم کارگر ساده است که
در شهر تکاب زندگی میکند و به دلیل زندگی سخت خود حتی وقت سرزدن به ما را ندارد...فرزند دیگرم در همین روستا با زن و
فرزندانش زندگی میکند ولی او هم حتی حاضر نیست در این شرایط سخت و زندگی تلخ پدر
و مادرش مرهمی بر دردهایمان باشد...این پسرمان هم که بدبخت خودش نیاز به مراقبت دارد..
نمدی کهنه، روفرشی، میز و کمدهای شکسته و
چند پشتی رنگ و رو رفته تمام سرمایه یک خانواده سه نفره در یک چهار دیواری تاریک
و نمور است.به گزارش فارس، اینجا روستای شالی شل است، روستایی
در 45 کیلومتری شهر دیواندره، روستایی با طبیعتی بسیار زیبا و دلنشین، که مناظر
زیبایش چشم هر بیننده را به تحسین خالق آن وا میدارد.
مسیر دسترسی به خانهاش سخت و صعبالعبور
است از این رو باید پیاده بروم..
بیش از آنکه خانه باشد، شبیه دخمهای
قدیمی است با دیوارهای ترک خورده، پنجرهای کوچک چوبی و دری که برای ورود به اتاق
باید سرت را خم کنی، اینها تمام نمای بیرونی اتاق را تشکیل میدهد..
گرد و غبار از در و دیوار اتاق میبارد،
برای لحظهای دیدن این همه بدبختی به صورت یکجا در این خانه حضور میزبان را از
یادم میبرد...
تنها وسایل گرمایشی آنها چراغی نفتی رنگ
و رو رفتهای است که در گوشه اتاق به زردی و البته با کمی دود در حال سوختن است.
آینه خانم روی همین چراغ پخت و پز میکند
و میگوید؛ "اگر احتیاج به حمام باشد روی همین چراغ آب گرم میکنیم و در همین
اتاق هم شستشو میکنیم".آینه خانم به رسم مهماننوازی دستانم را
به مهربانی میفشارد و مرا به نشستن دعوت میکند، بعد از احوالپرسی کوتاهی با
پیرمرد و همسرش، در گوشهای نزدیکترین جا به درب ورودی مینشینم...زبانم از بیان حتی
کلامی قاصر میشود و تمام سوالات در ذهنم به یکباره پرمیکشد، نمیدانم از کجا
شروع کنم، چشمهایشان به لبانم خیره مانده و من ناتوان از بیان حتی یک کلمه...
انگار سالهای سال است که کسی به این
سرای بیکسی آنها سری نکشیده، پیرمرد بیچاره با نگاهی که ترس و تردید را به خوبی
میتوانی از آن بخوانی به چشمانم خیره شده است.تلاقی چشمانش در
چشمانم کافی بود تا عمق رنج سالهای سال زندگیاش در این شرایط را حس کنم و از ته
قلب برای او و روزهای از دست رفتهاش ناآرام شوم.
از غمها و دردهای سالهای دراز میخکوب
شدنش بر بستر مریضی که میپرسم؟
اشک در چشمان حلقه میبندد، لب به سخن میگشاید،
اما قبل از بیان هر کلامی سیل اشک امان از کفش میبرد و از بین چروکهای صورتش بر
روی لباسش جریان پیدا میکند.دستانش را به سختی به سمت صورتش میبرد و در حالی که
به سختی کلمات را در کنار هم میچیند تن ضعیف صدایش در گوشهایم میپیچید و میگوید:
بیش از پنج سال است شبها و روزهای سخت زندگیم را در این اتاق نمور و تاریک به هم
گره میزنم و این تکرار باز هم ادامه دارد..
سکوت لحظاتی در بینمان سایه میاندازد،
آینه خانم و پسرش هم بیهیچ عکسالعملی، اشک میریزند...
سنگینی فضای اتاق در زیر بار سنگینی غمهای
آنها، برایم سنگینتر میشود، پیرمرد بیچاره خود را بیشتر و بیشتر در بین رختخواب
جمع میکند، دلم برای این همه غربت و رنج و سختی که بر اندام نحیف و رنجورش سنگینی
میکند ریش میشود..آینه خانم نیز حال و روزی بهتر از شوهرش ندارد، پیری،
غم خودکشی فرزند، افسردگی فرزند دیگر و رنج سالها زندگی تلخ همسر در رختخواب آن
هم با این شرایط سخت و اتاق نمور، آنقدر بر شانههایش فشار آورده است که کاملا از
کمر تا شده است...
از آینه خانم میپرسم، چند سال است که با
این شرایط زندگی میکنید؟ اشک از آسمان چشمانش به زمین میغلطد و میگوید: هی خانم
زندگی!؟آخر به این شرایط مگر میشود زندگی گفت، با این پیرمرد مریض که بیش از 5
سال است رنگ آسمان خدا را ندیده و تمام روزها و شبهایش را در این اتاق به یکدیگر
پیوند میزند و یا با این پسر مریض که تنها مونس شبهای تار من و پدر شده و حتی
قادر به اداره زندگی خود نیست...کاش هر سه میمردیم و خلاص میشدیم، اما انگار مرگ هم
با ما سر ناسازگاری دارد و به زندگی در این شرایط محکوم هستیم...کاش کسانی پیدا میشدند
و ما را از این همه بدبختی نجات میدادند و حداقل سرپناهی که بشود نام آن را خانه
گذاشت در اختیار من و شوهر و پسر مریضم میگذاشتند تا بتوانیم در آن زندگی کنیم..شوهر بیچارهام بیش از
پنج سال است با همین شرایط سختی که میبینید اسیر این رختخواب شده است و شرایط
نگهداری از او با وجود اینکه خود مریضم، برایم سختتر و سختتر میشود...
با هزار بدبختی تر و خشکش میکنم، ولی
خوب، شوهرم است نمیشود که به امان خدا رهایش کنم..سکوت تنها کلمات رد و
بدل شده میان آقا لطفالله و آینه خانم میشود و من خیره به هر دوی آنها از این
همه غم که بر سینههایشان سنگینی میکند، در دل اشک میریزم.انگار پیرمرد بیچاره
هم از این همه رنج و سختی که همسر پیرش در زیر بار آن طاقت و تاب از دست داده است،
در دل اشک میریزد....
نخواستم جو سنگین سکوت حاکم بر اتاق بیش
از این ما را محصور خود کند، این بود که پرسیدم، همین پسر را دارید؟
پیرمرد به حرف میآید، اما صدای ضعیف و
کلمات بریده بریدهاش مانع از درک سخنانش به درستی برایم میشود..
کمی به جلو جا به جا میشوم، آینه خانم
که متوجه میشود رشته کلام را از دست همسرش میگیرد و میگوید: خداوند چهار پسر به ما
داده است که یکی از آنها به دلیل بدبختی و مشکلات خودکشی کرد و مرد.یکی از پسرهایم کارگر
ساده است که در شهر تکاب زندگی میکند و به دلیل زندگی سخت خود حتی وقت سرزدن به
ما را ندارد...فرزند دیگرم در همین روستا با زن و فرزندانش زندگی میکند
ولی او هم حتی حاضر نیست در این شرایط سخت و زندگی تلخ پدر و مادرش مرهمی بر
دردهایمان باشد...این پسرمان هم که بدبخت خودش نیاز به مراقبت دارد..
میپرسم: تحت پوشش نهادهای حمایتی
نیستید؟
آینه خانم میگوید: پسرم حدود 15 سال است
زیرپوشش حمایت بهزیستی قرار دارد ولی من و همسرم دو ماه است که به کمک شورا و
دهیار روستا زیرپوشش کمیته امداد قرار گرفتهایم.به جز این، منبع
درآمدی دیگری ندارید؟ زمین کشاورزی کوچکی داریم که به دلیل اینکه هیچکدام قادر به
اداره کردن آن نبودیم الان هم نزدیک به دو سال است پسرم آن را از ما گرفته است.میگوید: دو هفته پیش
به حدی مریض بودم که یکی از همسایهها برای درمان مرا به بیمارستان امام خمینی(ره)
دیواندره انتقال داد، یک هفته بستری بودم، ولی پسرم حتی حاضر به پرداخت 100 هزار
تومان هزینه بیمارستان نشد و یکی از همسایهها هزینه را پرداخت کرد و بعد از
پرداخت ماهیانه امداد و بهزیستی آن پول را پس دادیم..
با این شرایط آیا واقعا میتوانم از این
فرزند انتظار یاری و کمک داشته باشیم!؟
میپرسم مردم روستا و یا مسئولان از لحاظ
مالی کمکی به شما کردهاند؟
میگوید دو سه ماه پیش بود که یکی از
نمایندگان مردم سنندج، کامیاران و دیواندره برای بازدید به این روستا آمده بود، در
مسجد روستا به دیدارش رفتم و خواستار مساعدت برای ساخت مسکن شدم.قول کمک 6 میلیون
تومان را با حمایت و مداخله شوراها و دهیار روستا گرفتم ولی با گذشت این چند ماه
هنوز پولی به ما پرداخت نشده است.هر سه یک صدا میشوند و میگویند: داشتن یک سرپناه که
به راحتی بتوانیم در آن زندگی کنیم تنها خواسته ما از مسئولان و خیرین است نه وعده!پسرش هم بعد از گلایه
بسیار از وضعیت سخت زندگی در زمستان و برف سنگینی که با این وضعیت مجبور است از
روی پشت بام خانه به دلیل بیم از فروریختن پارو کند میگوید: خانم تو را خدا امیدی
هست که از این همه بدبختی نجات پیدا کنیم؟