پسر خجالتي ديروز، كلاهبردار حرفه‌اي شد!

پسر خجالتي ديروز، كلاهبردار حرفه‌اي شد! 5آبان-93
این گزارش اعتراف آشکار به فضای بس آلوده تحمیل شده اجتماعی ای می باشد که از سوی رژیم داعشی ولایت فقیه در مدت 36 سال اعمال شده است . آنگونه  که اززنان شوهر دار تن فروش وکودکان مدارس کودکان کار خیابانی ومعتادو متکدی  واز ساندیس خوران ا سید پاش و...... بالاخره از پسر خجالتی کلاهبردار حرفه ای ساخته است؟
زياد طول نكشيد كه پسر خجالتي ديروز، كلاهبردار حرفه‌اي شده بود،‌ كسي كه ديروز در جواب دختران را فقط با سر تكان دادن مي‌داد،‌ امروز با چرب زباني دل آنان را به دست مي‌آورد و دست به كلاهبرداري مي‌زد. "حميد" جواني است 27 ساله با ظاهري مرتب و آراسته. ليسانس مترجمي زبان انگليسي دارد و از اينكه كلانتري داراي واحد مشاوره و ددكاري است شگفت زده شده و به قول خودش حالا كه همه چيز لو رفته،دوست دارد تحليل روانشناختي‌اش را بنويسند تا عبرتي براي ديگران شود.داستان زندگي‌اش را به نقل از خودش بخوانيد:
دانشجوي ترم سوم مترجمي زبان انگليسي بودم،عاشق رشته‌ام بودم و دوست داشتم در رشته‌ام پيشرفت كنم. سرم گرم مطالعه و يادگيري بودم و از حوادث جاري و رايج در دانشگاه بي‌خبر بودم. فقط متوجه شده بودم كه يكي از همكلاسي‌هاي دخترم به بهانه‌هاي مختلف مي‌خواهد به من نزديك شود. وقت تلف كردن نداشتم و او را بدون رو دربايسي جواب مي‌كردم.اما او انگار دست بردار نبود.وقت آزمون پايان ترم بود و خودم را براي آزمون اماده مي‌كردم.گوشي تلفنم زنگ خورد.شماره برايم ناشناس بود آن را بدون جواب گذاشتم اما او دست بردار نبود.وقتي جواب دادم خودش بود و با التماس از من جزوه خواست.
نمي دانم چرا ولي شايد براي اينكه از دستش خلاص شوم قول دادم جزوه را به وي برسانم. با هم قرار گذاشتيم؛ وقتي ديدمش سوار بر خودروي بسيار گراني بود و سر وضعش با وقتي كه دانشگاه مي‌آمد كلي فرق داشت.جزوه را كه به وي دادم كلي تشكر كرد و اصرار كرد كه بايد مرا تا خوابگاه برساند. از سر كنجكاوي قبول كردم، براي كسي مثل من كه تا به حال با هيچ دختري هم كلام نشده بودم خيلي سخت بود. در طول مسير فقط او صحبت مي‌كرد و من با حركات سر تاييد مي‌كردم. بعد از آن روز هرازگاهي به من پيامك مي‌داد. يك روز كه خانواده‌ام براي ديدنم آمده بودند از استاد معذرت خواهي كردم كه زودتر بروم. وقتي از كلاس بيرون آمد پيام داد كه مي‌تواند خانواده‌ام را به خانه خواهرش ببرد كه مسافرت هستند.حسابي وسوسه شدم اما خجالت كشيدم و قبول نكردم.اما او به دنبالم آمده بود و خودش را به خانواده‌ام معرفي كرد و ضمن تعريف زياد از من از آنها خواست به خانه خواهرش بروند.خانواده من هم بدتر از خودم خجالتي بودند. بالاخره قبول كردند. راستش ديگر حسابي درگيرش شده بودم فقط نمي‌توانستم ارتباط برقرار كنم. كم كم ارتباطمان زياد شد تا حدي كه براي ديدنش لحظه شماري مي‌كردم... ترم آخر بوديم و خودم را براي آزمون ارشد آماده مي‌كردم. اما راستش حواسم زياد به درس نبود. دوست داشتم از او خواستگاري كنم و قال قضيه را بكنم. ولي نمي‌توانستم تا اينكه خودش زنگ زد و با گريه گفت كه برايش خواستگار آمده وخانواده‌اش اصرار دارند وي جواب مثبت بدهد.
حالم خيلي بد شد. دلم را به دريا زدم و گفتم تكليف دل من چه مي‌شود؟ همين يك جمله راكه گفتم تلفن را قطع كردم، مي‌ترسيدم. اما او دوباره زنگ زد و گفت حالا كه از تو مطمئن شده‌ام به جنگ خانواده‌ام مي‌روم. بعد از مدتي به خواستگاري‌اش رفتم. پدرش مي‌گفت كه تو در حال حاضر هيچي نداري اما من دخترم را به اميد آينده درخشان تو مي‌دهم. عقد ساده‌اي گرفتيم و لحظه‌هاي شيرين زندگي مان شكل گرفت... او خيلي دختر خوبي بود و من در كنارش احساس خوشبختي مي‌كردم تا آن شب لعنتي... نيمه‌هاي شب بود و من مشغول ترجمه بودم تا اينكه پيام برايم آمد. شماره ناشناس بود و برايم ويديويي فرستاده بود.. بازش كردم.خدااااي من باورم نمي‌شد...
دوباره سه باره صدبار نگاه كردم.. فيلمي بود مبتذل از كسي كه همه چيزم بود... مانده بودم. شماره‌اش را گرفتم قبل از اينكه زنگ بخورد قطع كردم. رفتم سراغ يخچال و هر چه قرص بود همه را خوردم، خودم را به اتاق رساندم. گوشيم را قفل كردم و دراز كشيدم و منتظر مرگ شدم. وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم. او بالاي سرم بود.. هر چه گريه كرد هيچ حرفي نزدم. فقط از دوستم خواستم گوشي تلفنم را به بيمارستان بياورد. گوشي را به او دادم. گفتم رمزش را كه ميداني كليپي داخل آن است نگاه كن. گوشي هم براي خودت... با تعجب گوشي را گرفت و برايم توضيح داد كه همان خواستگارش بوده كه به خاطر من جوابش كرده. قبل از دانشگاه با او ارتباط داشته و...
برايم بي‌معنا بود. گفتم اين راز بين من و تو مي‌ماند فقط به اين شرط كه بي‌سرو صدا از هم جدا شويم. قبول كرد. طلاق گرفتيم. من ماندم و كوهي از سوال: چرا؟ كم كم سيگاري شدم.. قليان مي‌كشيدم و روز و شبم به بطالت مي‌گذشت. بي خيال دانشگاه شدم. اتاقي اجاره كردم و مشغول كار ترجمه شدم بعضي وقتها به شدت حوصله‌ام سر مي‌رفت، احساس تنهايي مي‌كردم. تا اينكه يكبار كه براي دانشجويي دختر كه كار ترجمه مي‌كردم پيامك اشتباهي فرستادم او كه شماره مرا نداشت انگار بدش نمي‌آمد با من ناشناس كل كل كند.
چند پيامك كه دادم به نظرم كار جالبي آمد. ادامه دادم. بعد از آن شماره‌هاي ديگري را هم گرفتم. اين قضيه ادامه داشت وقتي به خودم آمدم ديدم يك مزاحم تلفني شده‌ام كه به راحتي در دل قربانيانم جا مي‌گرفتم و آنها چنان وابسته‌ام مي‌شدند كه برايم كارت شارژ، پول و... مي‌فرستادند، حتي عده‌اي از آنان را مي‌توانستم براي ايجاد رابطه فريب دهم، آن هم تنها با شگرد خواستگاري كردن. مي‌خواستم انتقام دوران زندگي‌ام را بگيرم ولي قبلش با شكايت 5 تن از كساني كه از آنان در قالب خواستگار كلاهبرداري كرده بودم دستگير شدم.
به گزارش باشگاه خبرنگاران، زياد طول نكشيد كه پسر خجالتي ديروز، كلاهبردار حرفه‌اي شده بود،‌كسي كه ديروز جواب دختران را فقط با سر تكان دادن مي‌داد،‌ امروز با چرب زباني دل آنان را به دست مي‌آورد و دست به كلاهبرداري مي‌زد، البته حميد مي‌گفت؛ دختراني كه به راحتي با پسران صحبت مي‌كنند، خيانتكارند و حقشان است كه از آنان كلاهبرداري شود