جدال با شمشیر در وعده‌گاه مرگ

اینهم یک موردد یگر از توصیف امنیت ا جتماعی در رژیم داعشی ولایت فقیه که مدعی جامعه معنوی و اخلاقی ومخالف جامعه بی ب ندو بار غربی است. در صورتی که  گزارش شده است پسر جواني كه به هواخواهي يكي از دوستانش، با مرد جواني درگير شده بود و وی و را با ضربه شمشير در حاشيه سمنان به قتل  می رساند  محاکمه می شود تا  مجازات یا قصاص شود . بدون شک این جوان نه از سیارات دیگر نیامده ونه  مربوط به قبل از انقلاب که دست پرورده و پرورشی افته ی رژیم داعشی ولایت فقیه است . چون محصول 35 ساله ی سیاست سرکوب و سانسور وزندان وشکنجه وتجاوز و شلاق وقطع اندام و  تبعیض و دار است .
پسر جواني كه به هواخواهي يكي از دوستانش، با مرد جواني درگير و او را با ضربه شمشير در حاشيه سمنان به قتل رسانده بود، از سوي پليس آگاهي اين استان دستگير شد. شهرام 23 ساله، يكم شهريورماه سال جاري، بدون اينكه قرباني‌اش را بشناسد، با او در وعده‌گاه مرگ در خارج از شهر قرار گذاشت و در يك لحظه دست به شمشير برد و جانش را گرفت. پرونده اين قاتل جوان در حال حاضر در مرحله تحقيقات مقدماتي است و بررسي‌هاي پليس در خصوص اين حادثه همچنان ادامه دارد. «اعتماد» گفت‌وگويي با اين قاتل جوان انجام داده است كه در ادامه مي‌خوانيد:
با مقتول چطور آشنا شدي؟
قبل از اين اتفاق من سرم تو لاك خودم بود و با كسي كاري نداشتم. هر روز مسير خانه تا مغازه را مي‌رفتم و برمي‌گشتم. يك روز دوستم كه همسايه مغازه من هم هست، آمد و به من گفت كه يك نفر در حقش نامردي كرده و با دوستانش او را تهديد مي‌كنند. دوستم با اين عنوان كه مي‌خواهم به او يك گوشمالي بدهم، از من كمك خواست.قبول كردي؟
بله، قبول كردم. چون مي‌خواستم در عالم رفاقت كم نياورم، با او موافقت كردم و رفتيم و كسي كه او را تهديد كرده بود، تهديد كرديم تا حساب كار دستش بيايد.بعد چه شد؟
اين ماجرا گذشت. يك روز كه در مغازه‌ام مشغول انجام كارهايم بودم، يك نفر با تلفن همراهم تماس گرفت و شروع كرد به داد و فرياد و توهين و تهديد كردن. گيج شده بودم و نمي‌دانستم چه كسي پشت خط است. به همين خاطر تلفن را قطع كردم. اما باز هم اين اتفاق افتاد و من بدون اعتنا به حرف‌ها و تهديدهاي كسي كه پشت خط بود، تلفن را قطع مي‌كردم تا اينكه از طريق دوستم فهميدم كسي كه با من تماس مي‌گيرد، سعيد است. او يكي از دوستان كسي بود كه ما تهديدش كرده بوديم و او نيز به نوعي مي‌خواسته با اين كارها از دوستش طرفداري كند. چند روز گذشت و اين قضيه همين‌طور ادامه داشت و سعيد باز هم به من زنگ مي‌زد و تهديدم مي‌كرد و مي‌گفت بايد سر قرار بيايي تا با هم رودررو صحبت كنيم. من هم زياد به حرف‌هايش توجهي نمي‌كردم. اما يك روز گفت اگر سر قرار نيايي، جلوي مغازه‌ات مي‌آيم و زندگي‌ات را به آتش مي‌كشم. اين حرف را كه زد، كنترلم را از دست دادم و به فكر فرو رفتم كه مبادا بيايد و آبرويم را جلوي دوستانم كه كنار مغازه من مغازه داشتند، ببرد. از طرف ديگر، اگر اين قضيه به گوش برادر بزرگ‌ترم مي‌رسيد، بيچاره‌ام مي‌كرد. آخر او به‌شدت روي چنين مسائلي حساس است.رفتي سرقرار؟
يك روز بعد از اينكه مغازه‌ام را بستم، دو تن از دوستانم پيشنهاد كردند تا با آنها مشروب بخورم. نمي‌خواستم به من بگويند بچه، با آنها نشستم و مشروب خوردم. همزمان سعيد باز تماس گرفت و شروع به فحاشي و توهين كرد. مي‌گفت بايد سر قرار بيايي. من هم كه حالم دست خودم نبود، بيرون شهر و يك جاي خلوت با او قرار گذاشتم. شمشير بلندي كه در مغازه داشتم برداشتم و با دو تن از دوستان سر قرار رفتيم. از دور چند موتوسيكلت كه چراغ‌هايشان روشن بود را ديدم. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. با اين حال به روي خودم نياوردم و جلو رفتم تا به آنها رسيدم.چطور با سعيد درگير شدي؟
سعيد را ديدم. اندام درشت و ترسناكي داشت. دوست من هم كه خيلي ترسيده بود، تصميم گرفت تا با موتور دور بزند و با هم فرار كنيم كه يك دفعه يكي از آنها از پشت من را گرفت و روي زمين انداخت. تا به خودم آمدم ديدم دوستانم با موتور از صحنه حادثه فرار كرده‌اند و من تنها وسط درگيري با سعيد و دوستانش بودم. سرم گيج مي‌رفت و نمي‌دانم چطور شد. در همين زمان اطرافم را نگاه كردم و ناگهان چشمم به شمشير افتاد. سريع شمشير را از روي زمين برداشتم و يك ضربه به سعيد زدم و تيغه شمشير وارد شكمش شد. بعد از اين فاجعه، همه فرار كردند و من هم تنها با سعيد مانده بودم كه از درد فرياد مي‌زد و به خودش مي‌پيچيد. دنيا جلوي چشمانم تيره و تار شده بود و چيزي نمي‌فهميدم. اصلا متوجه نبودم چه كار كرده‌ام و چطور اين اتفاق افتاده است.او را به بيمارستان رساندي؟
بله. از دور نور يك ماشين را ديدم كه داشت به ما نزديك مي‌شد. سريع جلويش را گرفتم و التماس‌كنان از او خواستم كمكم كند. با كمك راننده سعيد را داخل ماشين گذاشتيم و او را به بيمارستان برديم. وقتي به بيمارستان رسيديم، به محض اينكه پرستاران به بالين سعيد آمدند، پا به فرار گذاشتم. فقط دعا مي‌كردم او زنده بماند. با دوستم تماس گرفتم و با موتور به منطقه پرت و دورافتاده‌يي در اطراف روستاهاي دور دست شهر رفتيم و مخفي شديم. با كنسروهايي كه خريده بوديم، چند روزي را در آغل گوسفندان سركرديم.در مدتي كه در مخفيگاه پنهان شده بودي، به دستگير شدن فكر نمي‌كردي؟
بي‌خبري از حال و روز سعيد حسابي كلافه‌ام كرده بود. با هيچ فردي ارتباط نداشتم تا بفهمم چه بلايي بر سر او آمده است. شب و روز كارم شده بود دعا كردن تا او نميرد. تا اينكه يك روز دلم را به دريا زدم و به شهر آمدم تا هم سروگوشي آب بدهم هم كنسرو بخرم و برگردم. همين كه وارد سوپرماركت شدم، شنيدم كه دارند در مورد قتل يك جوان صحبت مي‌كنند. كنجكاو شدم و سر حرف را با آنها باز كردم و متوجه شدم كه آنها درحال صحبت كردن از دعواي چند روز پيش من و سعيد هستند. فهميدم كه سعيد فوت كرده بود و حالا من ديگر يك قاتل بودم. دنيا دور سرم چرخيد و حالم بد شد. ديگر صدايي نمي‌شنيدم و چشمانم جز صحنه درگيري كه مدام در ذهنم بود، چيز ديگري نمي‌ديد. هرطور كه بود خودم را به مخفيگاه رساندم. عذاب وجدان يك لحظه هم راحتم نمي‌گذاشت. فكر يك عمر فرار و از همه و از همه‌چيز ترسيدن، عذابم مي‌داد. مدام آرزو مي‌كردم‌ اي كاش آن اشتباه بزرگ را مرتكب نمي‌شدم. ولي هيچ فايده‌يي نداشت و ديگر كار از كار گذشته بود. براي بدبختي مثل من كه زندگي‌اش را براي هيچ و پوچ به آتش كشيده بود، ديگر نه فرار فايده‌يي داشت نه قرار.به نظر خودت چرا اين اتفاق افتاد و دست به اين كار زدي؟
رفيق بازي، حماقت و غرور بيجا.چقدر درس خواندي؟
تا دوره متوسطه ادامه تحصيل دادم. اما چون علاقه زيادي به كار فني داشتم، ترك تحصيل كردم و شاگردي كردم. پس از يك سال كه استادكار شده بودم، با يكي از دوستانم شراكتي مغازه‌يي دست و پا كرديم. چون كمك خرج خانواده و مادر مريضم بودم. بيچاره مادرم كه از اينجا به بعد زندگيش را بايد چه كار كند؟! يعني الان بايد منتظر روزي باشم كه پاي چوبه‌ دار بروم؟ ‌اي كاش همان روز اول به دوستم مي‌گفتم نه؛ من نمي‌آيم. ‌اي كاش به تلفن‌هاي سعيد توجه نمي‌كردم،‌ اي كاش آن روز با دوستانم مشروب نمي‌خوردم، ‌اي كاش سر قرار با سعيد نمي‌رفتم، اي كاش من جاي او مرده بودم.