"عطر گل شب بو!"

 "عطر گل شب بو!"   5مرداد-93
راوی  جنگ بدون آنکه اشاره کرده باشد در دوران جنگ خانمانسوز 8 ساله ی موهبت الهی خمینی شیاد در فضای اجتماعی چگونه با ترفند مبارزه با بی حجابی با زنان  برخورد می شد؟ یا اینکه چرا قبل از جنگ یورش سراسری به دانشگاه های سراسر کشور شد وپس از به خاک وخون کشیده شدن شان برای 3 سال تعطیل گردید؟ همینطور چرا خمینی شیاد به خانواده های داغدار کشته شدگان جنگ اجازه گریه نمی داد چون شیادانه فتواداد شیون وزاری موجب از دست رفتن اجر وقرب کشته شده نزد خدا می شود . در صورتیکه از سوی دیگر فتوا داده بود لاکن گریه کنید. چون گریه ثواب دارد.  مهمتراینکه زنان یا می بایست پشت جبهه  فعال باشند تاآذوقه جنگی فراهم کنند یا جدا ازدادن جوانان دانش آموزان شان در جنگ قلک های ناچیز پس اندازان دانش آموزان شان هم تحویل جنگ افروزان دهند . ولی روای  گفته اوايل جنگ خواهراني كه فعاليت مي‌كردند، به دو گروه تقسيم شده بودند. يك گروه در مدرسه بهار (خديجه كبري كنوني) مستقر شده و آموزش نظامي مي‌ديدند و گروهي ديگر، در بيمارستان امدادگري مي‌كردند. يادم است خواهري كه اهل خرم آباد بود و تمام خانواده‌اش به آنجا رفته بودند و يكي از برادرانش در جبهه بود، گفت: اگر روزي جنازه برادرم را اينجا آوردند، به من اطلاع دهيد، مي‌خواهم اولين نفر از خانواده‌ام باشم كه او را مي‌بينم. 
عجیب است که اعتراف کرده مهرماه سال 1359 بود. بعد از پاتك، کشته های بسياري را به بيمارستان آوردند، به طوري كه سردخانه ديگر جا نداشت. حتي محوطه بيمارستان و باغچه‌ها هم پر از کشته شهيد شده بود. اين اولين باري بود كه اين همه  کشته آورده بودند.   کمیک  وتراژدیک اینکه مدعی شده در همان حال و هوا، عطر گل شب بو، تمام فضاي بيمارستان را پر كرده بود، پس از سالها هنوز هم هر گاه بو عطر شب بو به مشامم مي‌رسد، خاطره آن شب برايم زنده مي‌شود... اوايل جنگ خواهراني كه فعاليت مي‌كردند، به دو گروه تقسيم شده بودند. يك گروه در مدرسه بهار (خديجه كبري كنوني) مستقر شده و آموزش نظامي مي‌ديدند و گروهي ديگر، در بيمارستان امدادگري مي‌كردند. ما يا در مدرسه بهار بوديم يا در جهاد؛گاهي هم سري به بيمارستان شهيد بهشتي مي‌زديم. اوايل هر وقت شهيدي مي‌آوردند، قبول آن براي ما سخت بود. ولي بعد از مدتي به معناي واقعي شهادت پي برديم. و آموختيم كه اگر عزيزي از ما به جبهه رفت، امكان شهادتش بسيار زياد است. چندي بعد آنقدر با جنگ مأنوس شديم كه اگر مارش عمليات نواخته مي‌شد و مردهاي ما در خانه بودند، احساس شرم مي‌كرديم. آن زمان همه مانند خواهر و برادر واقعي، شب و روز در كنار هم فعاليت مي‌كرديم. يادم است خواهري كه اهل خرم آباد بود و تمام خانواده‌اش به آنجا رفته بودند و يكي از برادرانش در جبهه بود، گفت: اگر روزي جنازه برادرم را اينجا آوردند، به من اطلاع دهيد، مي‌خواهم اولين نفر از خانواده‌ام باشم كه او را مي‌بينم. مهرماه سال 1359 بود. بعد از پاتك، شهداي بسياري را به بيمارستان آوردند، به طوري كه سردخانه ديگر جا نداشت. حتي محوطه بيمارستان و باغچه‌ها هم پر از شهيد شده بود. اين اولين باري بود كه اين همه شهيد آورده بودند. در همان حال و هوا، عطر گل شب بو، تمام فضاي بيمارستان را پر كرده بود، پس از سالها هنوز هم هر گاه بو عطر شب بو به مشامم مي‌رسد، خاطره آن شب برايم زنده مي‌شود... 
وقتي " غلامعباس سروندي " شهيد شد، چون فرد بسيار فعالي بود، خيلي زود همه شهر با خبر شدند. بعد از اينكه پيكر پاك او را به بيمارستان آوردند، او را در همان سردخانه انتهاي باغچه قرار دادند. دوستان و آشنايان دسته دسته، براي وداع با پيكر پاك او به بيمارستان مي‌آمدند، دقايقي با گريه و مويه سپري مي‌نمودند و سپس محل را ترك مي كردند. آخرين كسي كه براي وداع آمد همسر تازه عقد شده ايشان بود، به اتفاق به سردخانه رفتيم، هنگام ترك بيمارستان به ما گفت: مواظب غلامعباس باشيد... راوي: صغري كيخواه